مقدمه‌ای بر روان‌شناسی ایجابی

نگاهی به جستار «مقدمه‌ای بر روان‌شناسی ایجابی (مثبت گرا)»



(1) مقدمه
تاریخ روا‌ن‌شناسی در این چند سده، فراز و نشیب‌های زیادی را به خود گرفته است. اگر نخواهیم آن‌چه را پیش از قرن نوزدهم در باب انسان و ساحت‌های مختلف انسان گفته شده برجسته می‌کنیم بر طبق کتاب‌های مرجع در این زمینه چون کتاب تاریخ روان‌شناسی مدرن اثر سیدنی الن شولتز و دوآن شولتز می‌توان تاریخ آن را به اواخر سدۀ نوزدهم برگرداند. در سال 1886 فروید کار روان‌درمانی خود را در وین آغاز کرد و ویلیام جیمز در سال 1890  اصول روانشناسی را منتشر کرد. انجمن روان‌شناسی امریکا نیز در سال 1892 تأسیس شد. هنگامی‌که پا به سدۀ بیستم می‌گذاریم فروید در سال 1900، کتاب مهمش تعبیر رویا را می‌نویسد و پاولوف در سال 1906 شرطی‌سازی کلاسیک را می‌نگارد. سال 1913 هم برای تاریخ روان‌شناسی و روان‌کاوی مهم است چرا که در این سال یونگ راهش را از فروید جدا کرد. این نکته هم عموماً در کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی می‌آید.

واتسون و همکارش و دانشجویش زینر در سال 1920 به‌عنوان دو رفتارگرا گزارش جنجال‌برانگیز آبرت کوچولو را منتشر کردند. پیاژه نیز در سال 1932 اثر تحسین برانگیز قضاوت اخلاقی کودک را انتشار داد. راجرز هم در سال 1942 درمان درمان‌جو محور را به چاپ رسانید. در سال 1954 مازلو کتاب انگیزه و شخصیت را منتشر کرد. این دو موج سوم روان‌شناسی را بعد از روان‌کاوی و رفتارگرایی دامن زند. در سال 1980، دی اس ام 3 و در سال 1994، دی اس ام 4 منتشر شدند. در این چند دهه از افرادی چون چامسکی، باندورا ، پینکر و هارلو هم بسیار سخن می‌رود. همان‌طور که اشارت رفت تقسیم‌بندی‌هایی هم چون تقسیم تاریخ مدرن روان‌شناسی به روان‌کاوی و رفتارگرایی و روان‌شناسی انسان‌گرا صورت گرفته و صورت می‌گیرد که البته هریک جای اما و اگرهای بسیاری دارند. اما در یک نکته تردیدی نمی‌توان کرد و آن ظهور و بروز جریانی با عنوان روان‌شناسی مثبت‌گرا ( ایجابی) است که هرچند ریشه در تحولات مهم تاریخ روان‌شناسی به‌خصوص جریان انسان‌گرا در روان‌شناسی دارد می‌تواند به صورت مستقل مطرح شود. چنان که چنین شده است. در این مجال قصد من آن است که به مقاله‌ای نظر بیندازم که در سال 2000 نگاشته می‌شود یعنی آغاز هزارۀ سوم و به تعبیر برخی از پژوهش‌گران پایه‌گذار یک جریان جدید در تاریخ روان‌شناسی مدرن است. این مقاله « مقدمه‌ای بر روان‌شناسی ایجابی» نام دارد و از سوی مارتین سلیگمن و میهای چیکسنت میهای نگاشته شده است. در این میان، سلیگمن معروف‌تر از همکارش در این اثر است اما چیکسنت میهای که اکتبر سال  قبل (2021) درگذشت همان است که کتاب فلو یا غرقگی را نگاشته است که اثری خوش‌خوان و جالب در زمینه نسبت سلامت روان و موفقیت با غرقگی در کار و فعالیت روزانه است.

 

(2) مقدمه‌ای بر روان‌شناسی ایجابی(مثبت‌گرا)
 این دو روان‌شناس برجسته، مقالۀ خود را با تکیه و تأکید بر این نکته شروع می‌کنند که علم متکی بر تجربیات مثبت باید بر مفاهیمی چون: امید، خرد، خلاقیت، توجه ، شجاعت، معنویت، تاب آوری و مسئولیت استوار شود اما این مفاهیم و مضامین در روان‌شناسی مدرن به‌کلی غایب هستند. این مقاله15 مقاله را که انجمن روان شناسی کانادا در سال 2000 یعنی در آغاز هزارۀ سوم منتشر کرده به بحث گذاشته‌اند. در واقع این مقاله مقدمه‌ای است که بر این پانزده مقاله نگاشته شده است.  مضامین و بن‌مایۀ اصلی این مقاله‌ها، خلاقیت، خودعشیرگی، مسوولیت، خوشبینی و خوشبختی هستند.

مقاله با نقدی از فرهنگ مصرف‌گرای امریکایی شروع می‌شود. تذکار این جستار آن است که علوم انسانی به صورت عام – و روان‌شناسی به صورت خاص- در این زمینه مسئول هستند. آن‌ها باید فکری برای انواع و اقسام مسایل و مشکلاتی که بشر امروز با آن‌ها مواجه است بکنند.  این علوم باید دورنمایی از زندگی مطلوب که فراتر ار مصرف‌گرایی افراطی سال‌های حول و حوش 2000 است ارایه کنند. متکی بر ذکر یک خاطر شخصی، سلیگمن اشاره می‌کند که قبل از جنگ جهانی دوم روان‌شناسی سه رسالت برعهده داشت. اول درمان بیماری‌های روانی و ذهنی، دوم افزایش کارآمدی انسان‌ها و سوم تشخیص استعدداهای افراد. این روند انسان‌ها را موجوداتی مجبور می‌دید که روان‌شناسان و روان‌کاوان به‌مثابۀ کادر درمان باید این اختلال‌ها را درمان کنند. در این راه، روانشناسی و روانکاوی البته به نظر سلیگمن موفق هم بوده‌اند.

تجربۀ چیکسنت میهای اما از جنگ جهانی دوم است هنگامی که انسان‌هایی به جهت جنگ، تمام دارایی و شهرت و قدرت و منزلت اجتماعی‌شان را از دست دادند و دیگری چیزی نداشتند که با آن شناخته شوند. به تعبیر دیگر، آن‌ها بدون این موقعیت و جایگاه اجتماعی هویتی نداشتند. او می‌گوید روانکاوی و روانشناسی آن زمان نباید حرفی برای این افراد داشته باشد چرا که آن‌ها به معنای دقیق کلمه اختلالی نداشتند بلکه موقعیت قبلی خودشان را از دست داده بودند. این البته واقعیتی است که چیکسنت میهای را به فکر فرو برده و او به این وضع راضی نبوده است. پرسش چیکسنت میهای همیشه و همه جا این بوده است که چگونه می‌توان از این فراتر رفت. میهای که مانند سلیگمن تربیت فلسفی هم داشته است اظهار می‌کند که جواب‌های فیلسوفان و راه‌ و روش انتزاعی آن‌ها قانع و خشنودش نکرده‌ بودند. به همین جهت وی به روان‌شناسی روی آورد. اما به‌زودی دریافت روان‌شناسی هم به علم مکانیک آمار فروکاسته شده است. او البته با موج سوم روان‌شناسی بعد از روانکاوی و رفتارگرایی که با کارهای مازلو و راجرز اوج گرفت همدلی نشان می‌دهد. اما بدان ایراد می‌گیرد که این روانشناسان به اندازۀ کافی از نتایج آثار تجربی علم روان‌شناسی کمک نگرفته بودند. به این جهت کارهای آن‌ها به گونه‌ای راهنمای خویاری فروکاسته شده بودند. پس به طول کلی روان‌شناسی چیزی نبود جز تشخیص درد و اختلال و راهکارهایی برای پیشگیری از آن‌ها. اما این روان‌شناسی چه چیز در باب نکات مثبت و قوت انسان دارد که بگوید؟ چه در مورد خصلت‌های زندگی خوب و خیر و ارزشمند به ما عرضه می‌کند؟ معنای خوش‌بختی و امید چیست؟ آیا اگر کسی اختلال شخصیتی و خلقی نداشته باشد واجد شخصیت سالم است؟ و ... پرسش‌هایی نظیر این پرسش‌ها این دو پژوهش‌گر را وا می‌دارد تا با برجسته کردن پانزده مقاله که پس از این مقدمه می‌آید عنوان روان‌شناسی ایجابی را برجسته کنند و در وصف شاخص‌های آن بکوشند.

این دو روان‌شناس، دو مقالۀ اول را ذیل عنوان چشم‌اندازهای فرگشتی می‌بینند. این دو مقاله بر این نکته پای می‌فشارند که توجه به وجوه مثبت انسانی از طریق رویکردهای فرگشتی قابل توجیه است. این رویکرد البته بر خلاف این نظر عامه است که معتقد است منفی‌نگری ریشه در دیدگاه‌های فرگشتی دارد و انسان از جهت تکاملی باید بر وجوه منفی تأکید می‌کرده تا توان بقا می‌داشته است. خط‌مشی‌های متفاوتی در این باب عرضه می‌شود تا این مدعای غالب مردود شود از جمله این‌که چون محیط زیست انسانی عوض شده چرخشی معرفتی و شناختی هم مورد نیاز است که متناسب با این تغییرات محیط زیستی باشد. بخش دوم پنج مقاله است که بر شاخص‌های شخصیتی ایجابی چون: مثبت‌گرایی، خوشبختی، خود تعینی و بهریستی و خوب زیستن تأکید دارد. سه مقاله هم در بخش سوم در باب نسبت روان‌شناسی ایجابی و سلامت جسمی است. شش مقاله هم در این مچموعه در باب زندگی خوب نگاشته شده‌اند.

سلیگمن و چیکسنتا میهای در ادامه برخی از چالش‌هایی را که مبتنی بر این 15 مقاله در زمینۀ دانش بشر و در دل روان‌شناسی و دیگر شاخه‌های معرفتی وجود دارد مورد اشاره قرار می‌دهند. اینها عبارتند از:  1)  چالش در مورد اندازه‌گیری زندگی خوب، 2) ذهنی بودن مثبت‌گرایی، 3) چالش‌های تمایز خوش‌حالی و لذت، 4) اصالت منفی‌گرایی، 5) فهم مکانیسم تأثیر ایجابی و مثبت‌اندیشی  6) مشکلات تمایز امر توصیفی و امر توصیه‌ای و در انتها مشکلات رئالیسم.

مقاله با این نتیجه گیری به پایان می رسد که روانشناسی ایجابی که نباید با تخیلات مثبت‌اندیشانه عده ای اشتباه گرفته شود این توان را دارد که به مثابۀ یک ارزش ابقایی و یک ارزش فرهنگی و اجتماعی وارد عمل شود.  شاید در زمانه‌ای بشر نیاز داشته است منفی‌نگر باشد تا بتواند بقا یابد اما ما در زمانه‌ای با شرایط فرهنگی و اجتماعی و سیاسی‌ای زیست می‌کنیم که مثبت‌نگری با توصیفی که آمد می‌تواند به مثابۀ ارزشی زیستی و فرهنگی به حساب آید.


(3) مؤخره
طبق روال معمول به چندین نکته اشاره می‌کنم که تصور می‌کنم می‌توانند مدد رسانند این جستار مهم و دوران‌ساز را بهتر بفهمیم.

اول آن‌که به روان‌شناسی مدرن از وجوه مختلف می‌توان نقد وارد کرد و نقدهای جدی هم بدان وارد شده است. اما از ویژگی‌های مثبت کار سلیگمن و هم‌کارانش یکی این است که همان‌ زبانی را اتخاذ کرده‌اند که روان‌شناسان مدرن بدان مسلط هستند: یعنی پژوهش‌‌های مختلف تجربی و میدانی. این مهم است که جریانی جدید از سوی فردی معرفی شده که خود سال‌ها رییس انجمن روان‌شناسی امریکا بوده و فردی با کرسی دانشگاهی معتبری است. منظورم سلیگمن است. چیکسنت میهای هم در این زمینه فردی صاحب‌نظر و معتبر محسوب می‌شود. به نظرم این مهم، در توجه دانشگاهیان در کنار عرصۀ عمومی به این جریان جدید در روان‌شناسی که گاهی از آن به عنوان موج سوم یا چهارم روان‌شناسی هم یاد می‌شود بسیار مهم است.

دوم آن‌‌که این جستار گرچه یک چرخشی را – کم یا زیاد – در گفتمان روان‌شناسی جدید ایجاد کرده و بالاخره یک مقالۀ انقلابی است لحن علمی و متواضعانه‌ای را پیشۀ خود نموده است.  جستار سعی نمی‌کند دستاوردهای بشری در عرصۀ روان‌شناسی را نادیده بگیرد و تنها از وضع کنونی‌اش در زمانۀ انتشار این جستار  ابراز رضایت نمی‌کند. به تعبیر خود سلیگمن در جایی دیگر روان‌شناسی خوب بوده اما به اندازۀ کافی خوب نبوده است. در این میان، روان‌شناسی مثبت‌گرا وظیفه دارد این خلل را کم کند.

سوم. از نکات جالب دیگر این مقاله آن است که صداهای شخصی دو نویسندۀ اثر در این کار هویدا است و هریک تجربۀ زیستۀ خود را به صورت مستقل و مجزا هم روایت کرده است. می‌فهمم  که این مطلب را می‌توان به مثابۀ یک مقدمۀ یک کتاب هم خواند که برخی از آن‌ها دو یا چند مؤلف دارند اما اگر آن را به‌عنوان یک جستار مستقل بخوانی - که خوانده‌اند و در قالب جستار هم منتشر شده است - می‌توان حضور دو صدا را به‌مثابۀ تکثر موجود در رون‌شناسی مثبت‌گرا هم به حساب آورد. حقیقتاً این نگاه‌ها وجود دارند و در این دو دهۀ اخیر پس از انتشار این جستار شاهد نضج گرفتن و رشد آن‌ها بوده و هستیم.

چهارم.  به نظرم ضعف عمدۀ این جستار به بخش آخر آن مربوط می‌شود. من با شیوۀ پردازش مطالب مربوط به این بخش که بر چالش‌های پیش رو اشارت دارد و به‌جد خلاصه و تلگرافی است راحت نیستم. به طور مثال، مطالبی در مقاله در باب رئالیسم و تمایز امر توصیفی و توصیه‌ای در کمال ایجاز و فشردگی ابزار شده که فاصله‌ای معنادار از دیگر مطالب جدی اثر دارد. می‌دانم که این دو در مجال‌های دیگری مضامینی چون تمایز شادی و خرسندی، تمایز میان امر توصیفی و امر تجویزی در روان‌شناسی مثبت‌گرا، نقش روان‌شناسی مثبت‌گرا در پیش‌گیری از انواع اختلال‌ها چون: افسردگی و اضطراب و زندگی اصیل سخن گفته‌اند اما این مضامین چنان و چندان بدون بسط کافی رها شده‌اند که چنین برداشت می‌شود که نویسندگان با امهات پرسش‌های این مضامین هم آشنایی ندارند. برداشتی که البته درست نیست و چه سلیگمن و چه چیکست میهای نشان داده‌اند احاطۀ کافی به این مضامین و پرسش‌های جدی مربوط به آن‌ها دارند.

پنجم. نتیجه‌گیری این جستار در انتها یک پیش‌‌بینی در مورد رشد بیش از پیش روان‌شناسی مثبت‌گرا در دهه‌های آتی پس از سال 2000 است. منکر این نکته نباید بود که در سدۀ بیست و یکم مکتب‌های روان‌شناسی کلاسیک چون روان‌کاوی و رفتارگرایی مورد نقد جدی قرار می‌گیرند اما این بدان معنا نیست که بتوان همۀ تکثری را که در این دو دهه شاهد بوده‌ایم به نام روان‌شناسی مثبت‌گرا نوشت. در این گسترۀ متنوع هم روان‌شناسی و روان‌درمان‌گری اگزیستانس حضور دارد و هم معنادرمانی ویکتور فرانکل، هم جریان‌های رواقی‌گری بیش‌تر ذیل نام روان‌درمان‌گری رفتاری - شناختی به چشم می‌آیند و هم رفتارگرایی دوباره احیا شده است و کارکردهای ویژۀ خود را در درمان برخی از اختلال‌ها برعهده دارد و هم‌چنین با ترکیب با برخی از مکتب‌های روان‌شناسی دیگر به اهداف و معنای زندگی افراد توجه نشان می‌دهد. در این میان، روان‌شناسی مثبت‌گرا هم حضور دارد و نکاتی نیکو و ناب هم در باب انسان و آیندۀ وی و رویه‌های ایجابی شخصیتش ارایه می‌دهد. اما ارایۀ یک روایت مبنی بر این‌که در گسترۀ متنوع روان‌شناسی و روان‌درمان‌گری، روان‌شناسی مثبت‌گرا یکه‌تاز است به نظرم ناشی از نشناختن این تنوع غیرقابل تحویل به وحدت در زمینۀ رویکردهای موجود در روان‌شناسی و روان‌درمان‌گری است.

ششم این‌که پیروی آن‌چه در بند قبل آمد می‌توان گفت که سلیگمن و چیکسنت میهای به دامن گونه‌ای مغالطۀ پهلوان پنبه ( ُStrawman Fallacy) غلتیده‌ند بدین معنا که کل جریان‌های موجود در روان‌شناسی را به روان‌درمان‌گری و رفتارگرایی و روان‌شناسی انسان‌گرا فروکاسته‌اند تا بیش‌تر و بهتر بتوانند مقام فرید و منحصر به‌فرد خود را توجیه کنند. توجهی اندک به جریان‌های موجود در چند سدۀ آخر سدۀ بیستم می‌توانست این روایت ناقص را نشان دهد.

هفتم این‌که روایت این جستار که جریان انسان‌گرا در روان‌شناسی را که در کارهای افرادی چون: کارل راجرز، ویکتور فرانکل و گوردن آلپورت شناخته می‌شود عاری از توجه به پژوهش‌های تجربی می‌داند روایت درست و نزدیک به واقع به نظر نمی‌رسد. ممکن است این‌ها پژوهش‌های کمی اندکی صورت داده‌اند اما کار آن‌ها به‌جد مبتنی بر پژوهش‌های علم روان‌شناسی- لااقل از نوع کیفی آن - هستند.

هشتم و آخر تفسیر و خوانش مؤلفان این اثر از اسطو و فضایل ارسطویی هم جای پرسش دارد. می‌دانم که یک جستار روان‌شناسی نمی‌تواند و نباید وارد ریزه‌کاری‌های فلسفی و روایت‌های بی‌پایان از متون کلاسیک شود با این همه اگر این جستار بسیار بر تکیه هر اثر بر پژوهش تکیه می‌کند جستاری که مدعی است می‌خواهد با تکیه بر ارسطو راهی جدید در روان‌شناسی بکشاید به نظرم باید بیش از این به آثار ارسطو در حکمت ارسطو مسلط و مجهر باشد. بخشی از این تجهیز البته باید تفسیرهای متفاوتی که از ارسطو در باب فضایل و شکوفایی و زندگی خیر  موجود است متکی باشد، چیزی که در این اثر برجسته نیست.