مقاله آرون بک در مورد افسردگی با عنوان "ساختارهای شناختی غیرسازگار افسردگی"
(1) پیشزمینه
آرون بک رواندرمانگر شهیر و یکی از بنیانگذاران سی بی تی روز دوشنبه اول نوامبر امسال (2021) در فیلادلفیای امریکا درگذشت. این در حالی است که او جشن تولد یکصد سالگیاش را در جولای امسال برگزار کرده بود. بک بیش از صد سال زیست و نقشی مهم در جریانهای رونکاوی، روانشناسی و رواندرمانگری نیمۀ دوم قرن بیستم و بیست سال اول سدۀ بیست و یکم ایفا کرد. او مانند فروید و یونگ پزشک بود. در اوان کار به روانکاوی فروید بسی علاقمندی نشان داد. مسالۀ بک در اوان کار که در بیمارستانهای نظامی و برخی مراکز درمانی دیگر کار میکرد این بود که میدید روانکاوی فروید برای درمان افسردگی مبتنی بر نیازهای جنسی سرکوب شده یا تعبیر رویا جواب نمیدهد. بدینگونه بود که او به روشهای درمانی جدیدی اندیشید که یکی از معروفترین آنها سی بی تی بود و این رویکرد در دهۀ نود قرن بیستم به بعد به یکی از رویکردهای مسلط در روانکاوی و رواندرمانگری مبدل شد. این در حالی بود که ربع چهارم قرن بیستم دورهای است که شاهد رواج اندیشههای پسامدرنیسم و نقد رویکردهای شناختی هستیم. میدانیم که فروید در مقالۀ معروفش در مورد افسردگی تأکید کرده بود که فرد افسرده این فرصت را پیدا میکند که برای اولین بار خودش را آنگونه که هست ببنید. بک با این رویکرد فروید مشکل داشت چرا که میدید افراد افسرده هم میتوانند با انجام دادن کاری شاد شوند. این نکته بک را به سمت رویههای شناختی افسردگی کشاند. به نظر وی افراد افسرده به جهت برخی باورهای نادرست، تصور میکنند که شکست خورده هستند. بک معتقد بود که این یکی از بنیانهای افسردگی است یعنی برخی افکار خودکار به یاس و بیمعنایی و بیحالی که مهمترین ویژگیهای فرد افسرده است ره میسپارد. درمانگری بک بر گوش دادن با آرامش، پرسیدن هدفمند و کار و تمرین خارج از اتاق درمان متکی است.
مقالۀ "ساختارهای شناختی غیرسازگار افسردگی" که بک در سال 1978 در نشریۀ روانکاوی امریکا منتشر کرد یکی از کلاسیکترین آثار سی بی تی است. بک این مقاله را با کمک همکارش ماریا کواکس نگاشته است. این دو در این مقاله هم تأکید میکنند که بر اساس رویکردشان سی بی تی تفکر منفی و غیر منسجم فرد نقشی اساسی در افزایش افسردگی بازی میکند. به نظر بک تفکر غیر واقعی و غیر منسجم بر برخی طرحوارههای شناختی ناسازگار متکی است. این طرحوارهها عموماً در دوران کودکی شکل میگیرند و اگر تحلیل و ارزیابی نشوند تا دورۀ بزرگسالی افراد افسرده همراه خواهند بود. به نظر بک این اساس افسردگی است.
(2) مقاله
بک و همکارش بحث از افسردگی یا ملانکولیا را به قرن ها پیش میبرند. او از کتاب ایوب در عهد قدیم یاد میکند که از برخی خصلتها، چون تغییر خلق و خو، از دست دادن علاقه به کارها، عدم فعالیت اجتماعی، پشیمانی و مذمت خودبه عنوان این اختلال روانی و روحی یاد میکند. با وجود این قدمت، بک نارضایتی خود را از تحلیلهایی که در روانشناسی و روانکاوی در مورد افسردگی اکنون وجود داشته است ابزار میکند. معتقد است هنوز تبیینی کامل و جامع از زیرساخت های این اختلال در این حوزههای مختلف رواشناسی و روانکاوی ارایه نشده است.
بک پیشفرض مهم رویکرد شناختی خودش را در این میداند که بخش شناخت و اندیشۀ ما نقشی مهم در چهار ساحت دیگر وجود ما بازی می کند. یعنی بخش شناخت ما در نیازها و عواطف و رفتار و گفتار ما تأثیر بهسزایی دارد. برای وی شناخت البته هم محتوا و هم شکل اندیشهورزی است. به تعبیر دیگر، شناخت برای وی توامان فرآیند و فرآوردۀ اندیشه است. اساس این نظریه این است که طرحوارههای شناختی در طول زندگی فرد بهخصوص دوران کودکی وی شکل میگیرند و تا بزرگسالی گسترش مییابند. این طرحوارهها به نظر بک نقشی مهم در رفتار و احساسات ما بازی میکنند. فیالمثل فرض کنیم فردی معتقد باشد که زشت است یا توانایی انجام کاری را ندارد یا انسان گناهکاری است. به نظر بک، این باورهای نادرست نقشی مهم در فرایند اختلال های روانی فرد ایفا میکنند.
هنگامی که سخن از افسردگی میرود بک معتقد است برجسته کردن نقش منفی حوادث بیرون و اشتباه در ارزیابی آنها نقشی مهم در افسردگی فرد افسرده ایفا میکند. بک تصریح میکند که در کار درمانی خود هم با با مراجعان بسیاری روبرو بود که این باورهای اشتباه در مورد خود و جامعه و جهان و رویدادهای زندگی نقشی بس اساسی در شکلگیری به این اختلال آنها ایفا کرده است.
برای بسط بیشتر کار، بک بر فرایند و فرآورده شناختی فرد افسرده دست میگذارد. به نظر وی فرآورده اندیشۀ فرد افسرده، بر تلقیهای منفی استوار است و او خود را متکی بر این آرا مرتب سرزنش و تخریب میکند. شیوۀ اندیشیدن این فرد هم عموماً اشتباه است. چنین فردی به شواهد مقید نیست. استدلال ورزی را جدی نمی گیرد و خطاهای شناختی زیادی را در صورت تفکر انجام می دهد. همچنین چنین فردی از واژههای چون باید و نباید زیاد استفاده میکنند و تفکر صفر و یکی زیادی هم دارد.
بک نشان میدهد که چگونه این ساختارهای شناختی که بدان طرح وارههاهای شناختی مینامد در طول زندگی فرد شکل میگیرد و چه مکانیسمی بر آنها حاکم است. اما همه حرف بک و همکارش در این مقاله این است که این طرحوارههای شناختی را میتوان با کمک روش سی بی تی تغییر داد. یعنی با گوش دادن دقیق در اتاق درمان، با توجه و تمرکز و با تمرین کارهای معنادار در زندگی و با انجام کارهای لذت بخش. به تعبیری دیگر، رواندرمانگر و درمانجو به هم کمک میکنند تا فرآورده و فرآیند تفکر و وجوه شناختی فرد افسرده را تغییر دهند.
مقالۀ بک و همکارش با مقالهای که اثربخشی سی بی تی را برای درمان 41 فرد افسرده نشان میدهد پایان میپذیرد.
(3) ارزیابی
اینجا مجالی برای ارزیابی انتقادی این مقالۀ مهم بک و همکارش نیست . با این همه من با خواندن این مقاله جدای از نکات مثبت زیاد آن، نظرم به چندین نکته جلب شد که مقاله میتوانست بدانها توجه کند. در گام اول به نظرم وامگیری مقاله از تفکر انتقادی و منطق که در زمان نگاشتن این مقاله بحثهای مبسوط و مهمی در مورد مغالعههای انسانی ارایه دادهاند در اینجا کم است. به نظرم وامگیری از این ادبیات میتوانست مقاله را غنیتر کند. علاوه بر این به نظرم مفاهیم کلیدی مقاله یعنی اندیشههای خودکار و طرحواره و باورهای بنیادین در این جستار بهخوبی توصیف نشدهاند. میدانم که بک در جستارهای دیگر خود در ایضاح مفهومی این اصطلاحات کوشیده است. با این همه، اگر جستار و مقاله را واحد معرفتی مهمی در جهانمان بدانیم باید هر مقاله به صورت مستقل هم توان داشته باشد در بسط این مفاهیم بکوشد و و لااقل به مقالههای دیگر ارجاع دهد. چیزی که کمتر شاهد آن در این فعالیت عمیق فکری – روانشناختی بک هستیم.