نظریه روان درمانگری عقلانی احساسی

نگاهی به مقالۀ «نظریۀ روان‌درمان‌گری عقلانی – احساسی» اثر آلبرت الیس


(1) مقدمه
آلبرت الیس یکی از چهره‌های برجستۀ روان‌شناسی و روان‌درمان‌گری نیمۀ دوم سدۀ بیستم به حساب می‌آید. او پایه‌گذار مکتب و رویکردی در روان‌شناسی و روان‌درمان‌گری است که به نام رویکرد عقلانی – احساسی (Rational – Emotional Psychotherapy) معروف است. این رویکرد را می‌توان به عنوان یکی از پایه‌ها و خاست‌گاه‌های رویکرد شناختی – رفتاری (CBT) به حساب آورد که این یکی هم‌اکنون از مهم‌ترین مکتب‌های روان‌درمان‌گری به حساب می‌آید. روان‌درمان‌گری عقلانی - احساسی از این منظر به این دلیل فرصت نضج و رشد پیدا نکرد که CBT به‌سرعت جای آن را گرفت. الیس در اواسط زندگی بلند خود ( که حدود 94 سال بود. او متولد 1913 و درگذشتۀ 2007 بود) که نظریۀ عقلانی - احساسی را مطرح کرد ناگزیر بود با سنت‌های مختلف روان‌شناسی که بیش‌تر بر وجوه غیرعقلانی انسان تکیه و تاکید می‌کردند نزاع‌های زیادی را سامان دهد. با این همه، خودش به اندازۀ کافی از انصاف علمی و فکری بهره‌مند بود که به محدودیت‌ها ذاتی و عرضی نظریۀ خود اذعان کند. او هم‌چنین چهرۀ عمومی معروفی به حساب می‌آمد و با بسیاری از سیاست‌مداران و رسانه‌های برجسته در ارتباط بود.او در کنار کارل راجرز از معروف‌ترین روان‌شناسان و روان‌درمان‌گرایان امریکایی در نیمۀ دوم سدۀ بیستم به حساب می‌آید. به نظرم یکی از بهترین راه‌‌ها برای فهم یک نظریه، خلاصه‌هایی است که خود نظریه‌پردازها از نظریه‌های خودشان ارایه می‌کنند. در این‌جا سعی می‌کنم بر مقاله‌ای از آلبرت الیس دست بگذارم که در آن وی درصدد است امهات نظریۀ خود را شرح دهد.

 

(2) نگاهی به مقالۀ «نظریۀ روان‌درمان‌گری عقلانی - احساسی» اثر آلبرت الیس
آلیس مقالۀ خود را که در کتاب عقل و احساس در روان‌درمانگری که در سال 1963 منتشر شده با این نکته آغاز می‌کند که خاست‌گاه این رویکرد به فلسفۀ رواقی و حتی آموزه‌ها تائوئیسم و بودیسم بر می‌گردد. آن‌چه جدید است به کار بردن این آموزه‌ها در روان‌درمان‌گری و در بستری نوین است. آن‌گاه او اشارت دارد که اس و اساس نظریۀ شناختی که بعداً احساسی بدان اضافه شد این است که موقعیت احساسی و روان‌شناختی ما تا حدود زیادی تابع ساختارهای شناختی افراد و آن‌چنان که فکر می‌کنند به حساب می‌آید. هم‌چنین تصحیح این روند اگر نادرست باشد باید با روش‌های معرفی شده به وسیلۀ خود عقل صورت بگیرد. این البته به طور مثال در روان‌کاوی فرودی جایی از آن خود نمی‌کند. به تعبیر دیگر، در این‌جا به ضمیر خودآگاه آوردن مضامین ضمیر ناخودآگاه به ابراز اندیشه نمی‌تواند صورت بگیرد. بخشی از کار او در این مقاله این است که اشتباه این رویکرد را نشان دهد. نمایان سازد که تا کجا رویکرد عقلانی - احساسی این توان را دارد که  حال بد درمان‌جویان را تصحیح کند.  یکی از راه‌حل‌های او برای حل این مشکل این است که نشان دهد اصلاَ عقل و احساس آن استقلالی را که ما معمولاً در نظر می‌گیرم ندارند و به‌جد با هم در ارتباط هستند. به زبان دیگر، الیس می‌خواهد به ما تذکار دهد که احساس‌ها و عواطف ما تا حدود زیادی به‌وسیلۀ اندیشه‌های ما مدیریت و کنترل می‌شوند. بسیاری از آن‌ها عین برخی خطاهای شناختی هستند و با انواع خطاهای شناختی عجین و همراه می‌شوند. آن‌ها نه تنها محتواهای شناختی دارند که خود این محتواهای شناختی هم محسوب می‌شوند. حداقل این‌که احساس‌ها و عواطف نکاتی شناختی را واگویه می‌کنند.

هنگامی‌که ما احساسی را تجربه می‌کنیم این احساس نکات مختلفی را به ما تذکار می‌دهد. اول آن‌که ارزیابی ما را از جهان نشان می‌دهد و دوم این‌که برداشت ما از جهان را برجسته می‌کند و این هم البته کاملاً با هم عجین و پیوسته هستند. در هر دو البته رویه‌های شناختی بسی برجسته هستند. احساس‌ها نکاتی شناختی را به ما تذکار می‌دهند. در این بستر است که او احساس‌ها را گاهی وسیلۀ ارزیابی و بازتاب ارزیابی ما از جهان هم به حساب می‌آورد. فرض کنید که من به احساسی که با خشم پهلو می‌زند دچار می‌شوم. من خشم‌گین هستم. این احساس ارزیابی مرا از جهان معرفی می‌کند هم‌چنین نشان می‌دهد من چه توقعاتی از خودم و دیگران و جهان دارم. به زبان الیس، صحبت الیس این است که احساس‌ها با جهان سروکار ندارند بلکه با تفسیرها و تعابیر ما از جهان سروکار دارند. در سیاق روان‌درمان‌گری این بدان معنا است که همۀ احساس‌ها با تلقی‌های ما از خودمان و جهان و انسان‌های دیگر در پیوند نزدیک هستند.

او البته به اندازۀ کافی واقع‌بین است که وجوه شناختی احسا‌س‌ها را از وجوه غیرشناختی جدا کند و رابطۀ این‌همانی میان این دو وجه قائل نباشد. با این همه، معتقد است این عواطف، با ساختارهای شناختی عجین هستند. پس اگر ما حامل احساس‌هایی منفی هستیم این‌ها نشان از ساختارهایی شناختی می‌دهند که البته درست کار نمی‌کنند. به تعبیر دیگر، احساس‌های منفی نشان از خطاهای شناختی می‌دهند که می‌توان با شناخت این خطاها آن را فهم و البته رفع کرد. باز و باز، الیس وامداری خود را از آرای فیلسوفان رواقی به‌خصوص اپیکتتوس و زنون اعلام می‌کند. هدف کار درمان‌گری البته آن است که تا آن‌جا که ممکن است این خطاهای شناختی را شناسایی کند و با درمان‌جو در میان بگذارد.

 

(3) مؤخره
به چندین نکته اشاره می‌کنم که تصور می‌کنم می‌توانند کمک کنند فهم بهتری از مقالۀ آلبرت الیس داشته باشیم.

اول. نظریه‌های مختلفی در مورد احساس‌ها در فلسفه و روان‌شناسی وجود دارند. به صورت خاص در تاریخ فلسفه از ارسطو و دکارت و از اسپینوزا و هیوم تا ویلیام جیمز و برنتانو و فروید با این مساله ثقیل و چندجانبه دست به گریبان بوده‌اند. در این میان، پنج مدل اصلی از احساس‌ها و عواطف در تاریخ فلسفه و روان‌شناسی برجسته هستند که این‌ها عبارتند از: نظریه‌های حسی و فیزیولوژیک که همان‌طور که از نام آن‌ها مشخص است عواطف را به ادراکات حسی و فیزیولوژیک ارجاع می‌دهند. بر طبق یک تقریر از این نظریه‌ها، احساس‌ها نتیجۀ تغییر و تحولات فیزیولوژیک محسوب می‌شوند. نظریه‌های رفتاری احساس‌ها هم موجودند که رفتار را راهی برای فهم عواطف و احساس‌ها قلمداد می‌کنند. رفتارها در این سطح از تحلیل دلیل و علت احسا‌س‌ها و راهی برای شناختن آن‌ها قلمداد می‌شوند. مدل‌های ارزیابانه از احساس‌ها هم اذعان می‌کنند که احساس‌ها بنا دارند به ما بگویند ما چه چیز را خوشایند و چه چیز را ناخوشایند ارزیابی می‌کنیم. به تعبیر دیگر، بر طبق این رویکرد، احساس‌ها دارند ارزیابی ما از جهان را مشخص می‌کنند. آن‌ها به ما می‌گویم ما چه را می‌پسندیم و چه را نمی‌پسندیم و چه ارزش‌هایی را در زندگی پی‌گیری می‌کنیم. نظریه‌های شناختی احساس‌ها هم بار شناختی و معرفتی عواطف و احساس‌ها را به ما نشان می‌دهند. بر مبنای این تلقی، عواطف چیزی معرفتی از جهان به ما ارزانی می دارند. آن‌ها بار شناختی دارند و چیزی از جهانی که متعلق آن احساس‌ها هستند به ما گوشزد می‌کنند. تفریباً همۀ این نظرات بدون این دسته بندی در مقالۀ آلیس آمده است. این به نظرم جامعیت کار آلیس را در مورد احساس‌ها و عواطف و نسبت‌شان با اندیشه‌های ما آدمیان نشان می‌دهد.

دوم. آن‌که الیس در مشی خود بسیار متواضع است. در کنار توجه به نسبت وثیق و نزدیک میان احسا‌س ها و اندیشه‌ها همیشه و همه‌جا به ما گوش‌زد می‌کند که نباید تصور کرد این‌ها عین هم هستند و همه‌جا می‌توان احساس‌ها را با اندیشه‌ها و فهم ساختار آن‌ها تغییر داد. در این زمینه باید محتاط بود و محدودیت‌های کار را به‌جد پذیرفت.

سوم‌ درک این نکته مهم است که سنت می تواند خاستگاه مناسبی باشد که به ما کمک کند جواب پرسشهای خودمان را بیابیم. او البته از سنت رواقی کمک گرفته است و بسی بر این سنت مبتنی بر نیازهای جدیدش دست گذاشته است و آن را متناسب با ضرورت های مدرن تغییر داده است. اینگونه می فهمم که سنت منبعی طرف برای بصیرت‌های نظری و عملی است و البته این معارف باید مبتنی بر ضرورتهای جدید تغییر یابد.

چهارم. به نظرم تواضع فکری الیس می‌توانند علل و دلایل بسیاری داشته باشد و یکی از آن‌ها البته این است که وی در اتاق درمان حضور داشته و با گوشت و پوست و خون خود با محدودیت‌های همۀ نظریه‌ها در مورد انسان و تغییر او و تحولات عاطفی و احساسی وی آشنا است. می‌داند که انسان‌ها تغییر می‌کنند اما این تغییر به‌راحتی صورت نمی‌گیرد. می‌داند که انسان موجودی است که ساحت‌های مختلفی از بدن و روان و جامعه تا تاریخ و فرهنگ و معنا دارا و واجد است. به نظرم، این رویکرد عملی در کار الیس نمود بسیار دارد. از این منظر مقالۀ الیس بسی مبتنی بر مشکلات عینی و انضمامی انسان‌ها - البته بیش‌تر آن‌ها که به اتاق درمان مراجعه می‌کنند - نوشته شده است.

پنجم. با این همه، می‌توان به کار الیس نقدهایی را هم وارد دانست. از جمله این‌که برای توصیف احساس‌های مثبت و منفی به جد محدود به برخی از احساس‌هایی هستند که رواقیان برجسته کرده‌اند چون خشم و نمی‌تواند احساس‌های منفی بسیاری را که در اتاق درمان مشاهده می‌شوند از بی‌معنایی و تنهایی تا عشق و دوست داشتن و تا خشم و رنجش و ترس را به‌جد وارسی و یا لااقل بیان دارد. این ضعف البته بعداً در کارهای الیس کم‌تر عیان شد و او سعی کرد به بسیاری از احساس‌ها و عواطف عطف توجه نشان دهد و در باب نسبت آن‌ها با ساختارهای شناختی انسان بپردازد.

ششم. به نظرم الیس در تعریف و بیان وجوه مختلف خطاهای شناختی هم خوب عمل نمی‌کند. این خطاها در روش سی بی تی به وضوح از هم جدا می‌وند اما در این‌جا با عناوین کلی غیرمنطقی و بدون توجه به انواع و اقسام آن رها و یله می‌شوند.

هفتم. این‌که وزن شناخت و اندیشه در انواع و اقسام اختلال‌های مربوط به سلامت روان مشخص نمی‌شوند. اشاره می‌شود که شناخت در انواع اختلال‌ها وزن واحدی ندارد اما در این‌که این وزن در هر یک چیست چیز زیادی دست گیرمان نمی‌شود.

هشتم و آخر آن‌که نویسنده در این اثر به کلی از توجه به تفاوت‌های فرهنگی در نسبت احساس و اندیشه در انسان غافل است. این ضعف هم البته بعداً سعی شد در روش سی بی تی رفع شود هرچند به نظرم هنوز هم سی بی تی رویکردی غرب محور برای فهم و درمان اختلال های مربوط به سلامت روان است.